حرفهای نا گفته من

بدون عنوان

  صدايت كه به خنده بلند مي شود ، هق هق گريه ام به اسمان مي رود .    چه پيوند نامباركي است ؛ خنده هاي تو ، گريه هاي من ...
10 اسفند 1393

بدون عنوان

كي با ديدن فيلم عروسيش  زار مي زنه و گلوله  گلوله اشك مي ريزه؟ عروس بيست و دو ساله در مجلس مي خرامد و همه دست مي زنند و من اينجا انگار كه همه شان را از دست داده ام ، انگار كه همه شان از دنيا رفته اند ، دلم مي گيرد و بغضم مي شكند.  زندگي جريان دارد ، چه با من چه بدون من ...   دخترم بزرگ مي شود چه با من چه بي من ....     فقط خدايا هواي دل كوچكش را داشته باش ...  
10 اسفند 1393

سونوگرافي و بيوبسي

دوشنبه ٤ اسفند :  سونوگرافي سينه انجام شد در مركز تصويربرداري صبا با معطلي بسيار ، جوابش ولي ارام بخش بود: هيچ توده اي ديده نشد، مجاري شير ملتهب هستن ( هنوز شيرم خشك نشده ) قسمت نوك سينه پوستش ضخيم شده وليدر زيرش چيزي مشاهده نمي شود و كلا همه چيز ظاهرا خوب است . جواب را از همان جا بردم مطب دكتر ، دكتر ان روز نيامده بود براي شنبه وقت گرفتم .  امروز شنبه ٩ اسفند:  پوسته پوسته شدن به همان شدت روز اول است ، دكتر با ديدن اين وضعيت و اين التهاب مي گويد بايد نمونه برداري انجام شود. گرچه پاژه معمولا يك طرفه است و پاژه دو طرفه نادر است ولي نادر است محال كه نيست ! با توجه به روزهاي سيكل مي گويد فرصت mri را از دست داده اي ، ما...
10 اسفند 1393

اين روزهايم

 پوسته پوسته هايي كه بعد از هشت روز كرم زدن خوب نشده اند ،  ترك جديدي كه ديشب نبود و الان هست  ،  " پاژه " اي كه تمام علامتهايش را دارم ،  اشكهايي كه گاه و بيگاه سرازير مي شوند ،  دختري كه در تاريكي صداي هق هق گريه مادرش را مي شوند و مي گويد : مامان گريه نكن .  اشكي كه دو چندان مي شود وقتي دختر در جواب اين سوال كه اگه مامان نباشه پيش كي مي موني ؟ مي گويد من پيش مامان مي مونم. تولدي كه امسال قرار است بزرگتر گرفته شود و كمي شلوغ تر ، شايد سال بعد مادر نباشد....           ...
27 بهمن 1393

براي مهربان ها

مي توانست اين طور نباشد ، مي توانست حال امشبم هم به خرابي حال دو شب پيشم باشد. مي توانست مثل دو نيمه شب قبل جگرم با ديدن جگرگوشه ام آتش بگيرد . مي توانست ....  اينكه بشنوي دوست قديمي دانشگاهت كه بعد از سه چهار سال بي خبري تازه پيدايش كرده اي در گروهاي وايبر و تلگرام برايت چهارده هزار صلوات جمع كرده و پانصد حمد شفا ، در مي ماني در محبت اين بندگان صالح خدا كه براي كسي كه نمي دانند كيست صلوات و حمد تقبل كرده اند .  اينكه ببيني اين وبلاگ متروكه كه در ان نيمه شب تنهايي ، سنگ صبورت شده بود ، مهمانهايي دارد از جنس صفا و مهر ، كه دلداريت داده اند كه خواسته ان بجنگي و تسليم نشوي كه بي دريغ عشق ورزيده اند .... حالت چقدر خوب مي شود ، دل...
20 بهمن 1393

بدون عنوان

  ان شب تا حدود پنج صبح بيدار بودم و اشك مي ريختم ، دختر بچه را توي خواب بغل كرده بودم و گريه مي كردم : بعد من هيچ كسي در خواب به سراغ بچه ام نمي رود كه در آغوشش بگيرد ، همه ميگذارند ارام بخوابد تا خوابش اشفته نشود، فقط منم كه بي هيچ ملاحظه اي در خواب در آغوشم مي فشارمش.  صبح به دخترم مي گفتم دعا كن بَه مامان خوب بشه و او دستهايش را به نشانه دعا به اسمان بلند مي كرد . بغض و اشك همراهم بود همچنان .  حدود ساعت پنج و نيم به مطب دكتر رسيدم . جراح عمومي داراي بورد تخصصي و از پزشكان كلينيك پستان دانشگاه تهران . شرح حال را گفتم . دكتر از سابقه سرطان رحم و تخمدان و سينه در اقوام پرسيد كه من هم خوش سابقه بودم ! تمام اقوام مادريم ...
20 بهمن 1393

س ر ط ان

بعد از نيم ساعت بالا و پايين رفتن در اينترنت ، چقدر دلم ميخواست با كسي حرف بزنم ، حرف بزنم و بگويم اين پوسته پوسته شدن سينه و تركهايي كه فكر مي كردم از شير خوردن بچه است ، مي تواند نشانه سرطان باشد ، سرطاني به اسم پاژن .  دوست ندارم باور كنم. نمي خواهم باور كتم ! دختر دو ساله ام چه مي شود ؟ مادربزرگهاي مهرباني دارد كه برايش مادري خواهند كرد فقط سهم من از اينده اش چه مي شود ؟ اصلا مرا به ياد خواهد اورد ؟ شب عروسيش دلش براي من تنگ خواهد شد ؟ طفل معصوم من ! سرطان سرطان است ، حالا درمان شود چند سال ديگر دوباره از جاي ديگر چنگالهايش را بي رحمانه در جسم فرو مي كند . كاشكي فقط  در جسم بود كه اين موجود بي رحم كمر مي بندد به زير و رو كرد...
18 بهمن 1393

عاشقتم عشقي !

چقدر بدجنس شدم امشب و شبهاي ديگر .... قند توي دلم آب شد وقتي تا صداي من را شنيدي دويدي به سمتم و بغلم كردي و محل بقيه نگذاشتي ، به درخواست بغل پدربزرگت هم دست رد زدي و سرت را روي شانه من گذاشتي .... كيف مي كنم از اين كارت !!! باي باي هم كردي با آنها كه برويم ! اين روزها دور دور من است ! آشكارا ابراز محبت مي كني به من ! عشق به " مادر " را در چشمانت و خنده هاي پر مهرت مي بينم . كيف مي كني با من اين روزها ! امروز برايت اغوش گشودم و يك ، دو ، سه گفتم و در كمال ناباوري دويدي بغل من ! عشق كردم . شب كه بابايت نبود كلي يك دو سه كرديم ، دستهايت را عقب مي بري و آغوش باز كردن من را تقليد مي كني ، مي گويم : يك ، دو سه و تو مي گويي : سييي (سه ) و مي دوي س...
25 فروردين 1393